بمونه ب یادگار از روز شبای ک حالم خراب بود
روحی،جسمی،از همه لحاط
هرچی تلاش میکردم بجای نمیرسیدم همش در بسته
وسایل کارمو فروختم
مجبور شدم خونمو رهن بدم بابت بدهیاهم همش تپش قلب ک با چی دوباره از کجا خونه رهن کنم حتی با رهن مونده توی روستام بزور خونه گیر میاد
از هیچ سمتی مهری دریافت نمیکردم
همسرمم خودش افسرده ازون توقعی نداشتم .
گاهی ب خودکشی فک میکردم چندین بار تا پای اقدام رفتم اما ب پسرم نکاه میکردم با دل نگرانی پشیمون میسدم
انقد ک حال روحیم بده ک مگه خدا معجزه کنه برای بهبودیم
اما میخوام بلند شم دوباره شروع کنم از صفر
چشمامو ببندم باز کنم مثل نوزادی ک تازه متولد شده مسیرو از نو شروع کنم من سوختم اما پسرم باید اینده موفقی داشته باشه پس من باید موفق بشم
دوباره شروع میکنم....