ده سال قبل دانشجو که بودم یه دختره طبقه بالامون بود همیشه ناراحت بود.همه میدونستیم ناراحته ولی کسی براش کاری نمیکرد یه سلام علیک کوچیک با همه داشت و تمام
ما بیشتر پنجشنبه جمعه ها تو آشپزخونه موقع غذا درست کردن با همدیگه حرف میزدیم و دوست میشدیم ولی اون هیچوقت برا غذا درست کردن نمیومد.بچه ها میگفتن باباش خر پوله و همین یه دخترو بعد از چند تا پسر خدا بهش داده.میگفتن اول سال باباش میاد برا کل سالش با فلان رستوران قرارداد میبنده و هر روز براش غذا میفرستن حتی روزایی که سلف تعطیل نیست
همیشه تیشرت شرتک تنش بود.پوست سفید موهای خرمایی روشن
یک شب ساعتای دوازده شب بود.آخر ترمم بود بیشتر بچه ها رفته بودن خونشون خوابگاه خلوت بود.هم اتاقیای منم همه رفته بودن
درو قفل کردم چراغارو خاموش کردم دراز کشیدم.هنوز پنج دقه نشده بود خواب و بیدار بودم که یه دفعه صدای داد و فریاد وحشتناک شروع شد
نمیدونین چقدر ترسناک بود
صداهایی که حرف نبود کلمه نبود ولی خیلی راحت بهم میگفت یه اتفاق بد افتاده
در عرض یک دقیقه کل خوابگاه هفت هشت طبقه جمع شدیم طبقه یک
یه دختره نشسته بود کف راهرو و فقط داد میکشید میگفت خودم دیدمش مطمئنم خودش بود و دوستاش هی میگفتن شب بوده تاریک بوده اشتباه دیدی
ظاهرا این دختره تو اتاق دوستش شارژرشو جا گذاشته.هر چی زنگ میزنه در میزنه دوستش جواب نمیده.در اتاق دوستشم قفل بوده.اینم از بالکنامون که بهم راه داشت رفته اتاق دوستش شارژرشو برداره که جسدشو زیر تخت دیده..
دیگه نگم از اینکه اون شب چند تا دختر بدون سرپرست تو خوابگاه چی کشیدیم
همه رفتیم کلید اتاقامونو آوردیم و یکی یکی امتحان کردیم
تا اینکه بالاخره یکیش درو باز کرد و...
دختر به اون سفیدی کبود کبود شده بود
تا مسئولای دانشگاه اومدن تا پلیس و اورژانس اومدن ماها مردیم و زنده شدیم
بگذریم
حالا بعد از ده سال یه عروس داماد اومدن طبقه پایینمون که...