امروز تحمل و صبر گذاشتم كنار به بابام گفتم حضور اين پسره تو محيط كار منو ازار ميده گفتم تو بيمارستان مجبورم تحملش كنم ولي تو جايي كه مال خودمونه سخته برام تا الانم سكوت كردم حضور خودمو كمرنگ تر كردم چون نميخواستم نون كسي ببرم يا اون فكر كنه منو نخواسته من باهاش لج ميكنم ولي الان ارامش زندگيم مختل شده بابامم گفت تا تو از مسافرت برگردي من يكيو جايگزينش ميكنم از همه جام بلاكش كن كه بخاطر كار نخواد بياد سمتت گفت حتي شده طرح بيمارستانت نصفه بمونه فداي سرت بيا بيرىن از اون محيط