۱۰ سالم بود عروسی پسر عموی مامانم بود یه لباس خوشگل داشتم میخواستم بپوشمش مامانم میگفت نه و نذاشت بپوشم یه لباس عادی پوشیدم رفتم اونجا دیدم دختر خاله هام آرایش کردن هم سن و سال خودم بودنا لباس خوشگل تنشون بود در صورتی که پدر من اوضاع مالیش خیلی بهتر از اونا بود مامانم خسیس نیستا نمیدونم اون لحظه چرا اینطوری رفتار کرد باهام هیچ وقت از ذهنم پاک نشد که چقدر با بغض نگاهشون کردم یه مانتو که مامانم دوخته بود تنم بود☹️
الان یکی دو هفته دیگه عروسی پسر داییم هست این چند سال عروسی نرفتم اصلا نتونستیم برای عروسی ها بریم شهرستان،به مامانم گفتم چی بگیرم گفت یه شومیز و شلوار داری اونو بپوش واقعا مناسب عروسی نیست بنظرم خیلی ناراحت شدم و گفتم من نمیام دوست ندارم خاطرات بد برام مرور بشه توی عروسی که تمام رفیقام و دختر خاله ها پیراهن میپوشن و آرایشگاه نمیخوام باز ناراحت باشم و حالم بد بشه
اصلا حالم دیگه داره بد میشه بعد چندین سال گفتم برم عروسی عروسم رفیق خودمه دومادم پسر داییم کلی برنامه ریختم گند زده شد توش
گفتم اگر میخوایین برین بگید فلانی کارآموزیش شروع شده نتونست بیاد
بنظرتون حق با منه یا مامانم😐