خاک تو سرشون کنم که همیشه بی معرفت ترینا بودن
انقدر تو این یکسال و نیم عقدی ازشون رفتارای بیشعورانه دیدم که منم شدم مثل خوشون در مقابل خودشون
امروز صبح جاریم از یه شهر دورتر رسیده خونه مادرشوهرم
حتی به من زنگ نزدن عزوس برا ناهار بیا اینجا
غذاسون بخوره فرق سرشون از اینکه جاریم مول مارمولک پیر برا من دم تکون میده از خوشحالی خیلی حرصم گرفته🫤😑😐
من تو دوران عقدم منتها چون خونمون امادست وسیله های شاپم اینجاست
امشب اومدم بسته بندی کنم خونمم چسبیده به خونشون
رفتم یه سلام کردم ربع ساعتی نشستم فهمیدم تولد بچه برادرشوهرمم بوده امشب
منم یه تبریک ساده گفتم اومدم خونه
جالبش اینجاست که پشت سر جاریم پیش من انقدر حرف میزنه همین مادرشوهر پتیاره زبون بازم که الهی زبونش برگرده تو حلقش