ما ۶ ماه دوست بودیم ۷ ماه نامزد، الانم دو هفته ست عقد کردیم، خیلی عاشق بودیم ولی خانوادش از اول منو نمیخواستن
خودشون ی دختر سلیطه ۲٠ ساله مشروب خور داشتن که یسره با چند تا پسر شمال بود و همه میدونستن بهشم افتخار میکردن، اما من برای خودم خط قرمزایی داشتم حتی دوران نامزدی، بارها بهم بی احترامی کردن من رو حساب عشقمون گذشت کردم، شب عید اولین عیدم بود برام عیدی نیاوردن روز اخر عید شوهرم منو برد ی کیف و کفش گرفت گفت پولش تموم شده منم یه دست لباس گرفتم دادم بهش بیاره برام ک جلو خانوادم سرافکنده نشه، برداشت خانوادشو روز اخر عید بزور اورد خونمون، دریغ از یه تیکه طلا تو این هفت ماه...
شوهرمم بشدت مامانی در حدی که یبار کلا رستوران رفتیم اونم پونصد بار ننش زنگ زد ک چقد شد چی سفارش دادین کی میاین دیگه حق ندارین بیرون برین و...
منم با نظر مشاورم سعی میکردم سیاست بخرج بدم، حتی روز مادر من برای مادرخودم انقدر سرم شلوغ بود وقت نکردم چیزی بگیرم اما یازده شب برا مادر اون کیک گرفتم رفتم سوپرایزش کردم اما اون نخورد
خواهرش با ابنکه به معنای وقتی جنـ ده بود سعی کردم باهاش مثل خواهر باشم اما هیچوقت حتی صداشم میکردم جوابمو نمیداد
تا دوهفته پیشم ک روز عقدمون بود خانوادش ی زنگ بهم نزدن حتی دسته گلمو شوهرم تنها رفت گلفروشی بهم زنگ زد راهنماییش کنم.. روز محضر یه سکه پارسیان ۴٠٠ هزار تومنی که فامیلشون هدیه داد ب شوهرم، مادرشوهرم از دستش گرفت بعنوان زیرلفظی پرت کرد رو دسته گل من... بازم من بخاطر شوهرم جلو خودمو گرفتم بخاطر اون حجم از عشقی ک بمن داشت و مدام ازم معذرت خواهی میکرد بابت اینا.. تا اینکه بعد محضر ما مراسم داشتیم خانوادش بهم جلو در محضر اومدن گفتن ما نمیایم جشن پسرمونو ک گرفتی همینو ببر، منم زدم زیر گریه بخاطر آبروم جلو فامیلام، که سر شام شوهرم رفت با دعوا اوردتشون همشون تو قیافه بودن هیچی نخوردن باهام حتی ی عکسم نگرفتن همه فهمیده بودن، دو روز بعد عقدمون بود من مدام هرروز بهش اعتراض میکردم ک همه بهم میخندن یه تیکه طلا ندارم جز حلقم، اونم هرروز میومد بهم قول میداد تابستون بخره، روز سوم بود ک من ی مهمونی بودم از حرف مردم حرصم گرفت زنگ زدم به شوهرم گفتم دلیل این رفتارای خانوادت چیه، که یهو دیدم قاطی کرد با ی بطری بنزین اومد جلو درمون برای اولین بار رو من دست بلند کرد بزور انداختتم توی ماشین منو برد خونشون، شروع کرد جلو خانوادش سرم عربده زد ک خستم کردی طلا فلان، منم زدم زیر گریه اومد هولم داد افتادم زمین دستامو نیشگون گرفت، مادرش جلو خودش به خودمو خانوادم گفت خراب درحالی ک دختر خودش خراب بود، یهو باباش بلند شد اونم فوشم داد هرچی فوش بود ب منو خانوادم داد اومد کمربندشو دربیاره و در تمام این لحظه ها شوهرم تو تیم اونا بود و یبار نگفت این دختر همون عشق و همسر منه :) ساعت دو شب بود من پابرهنه از خونشون فرار کردم اوناهم دنبالم، گوشیمم گرفته بودن قبلش ک ب خانوادم نگم، اومدم نشستم پسط خیابون وحشی بازی دراوردم داد و بی داد کردم از ترس آبروشون منو برگردوندن، اونشب گفتم جدا میشم شوهرم اومد جلو درمون تا چهار صبح گریه کرد ک من خانوادمو شده ول کنم بدون تو نمیتونم، انقدر گریه کرد کل صورتش خیس بود زانو زد پامو بوسید اولین پیاممونو اورد تو گوشیش هق هق میزد، منم ب قدری عاشقش بودم بغلش کردم گفتم تورو میبخشم ولی خانوادتو نمیبینم هیچوقت، اونم بهم قول داد حتی قرار گذاشت صبحش منو ببره بیرون و...
اون اخرین دیدار ما بود :) اخرین بغل :)
صبحش بی دلیل زنگ زد گفت میخواد طلاقم بده عین یه تیکه سنگ بی حس شده بود
گفت خانوادش براش مهم ترن از هم پاشیدن تهدیدش کردن بیاد سمتم خودشونو میکشن اینم بندازن بیرون جای خواب نداره!
و میخواد اونارو انتخاب کنه...
من پیام دادم ازش پرسیدم چیشده بعد از دیشب
بهش زنگ زدم بارها
اما دیگه جوابمو نداد و یهو از همه جا بلاکم کرد :)
بماند ک فهمیدم خیلی دروغا بهم گفته هرشب میرفته شبکاری درحالی که سرکار نبوده چند ماه، این باباش نبوده عموش بوده با مادرش ازدواج کرده، شناسنامش المثنی بوده، الکی لباس روحانیت میپوشیده و مجوز نداشته و هزاران دروغی که من هنوز نمیدونم...
منم مقداری از مهریم رو دارم میگیرم و داریم توافقی جدا میشیم :)
تو تمام جلسات دادگاه با نفرت بهم نگاه میکنه و عربده میزنه ک من ازت متنفرم :)
از این میسوزم چرا؟؟ بعد اونشب چیشد؟؟
عشق یکسالمون گریه هاش تمام عاشقانه هامون دونفره هامون
چجوری دلش اومد چرا انقدر ازم متنفر شده بعد اونشب چه اتفاقی افتاده
میدونم احمقانه و خنده دار بنظر میاد، منم مثل خودش بلاکش کردم و تو جلسات دادگاه همش محکومش میکنم ولی
ته ته قلبم ذره ای از عشقم بهش کم نشده
ما راحت به هم نرسیدیم من لحظه ای ک باهاش نشستم سر سفره عقد اشک شوق ریختم خودش تو گوشم گفت باورش نمیشه❤️🩹
دعا کنید خدا بهم صبر بده بتونم ادامه زندگیمو بگذرونم
من ۲۲ سالمه اون ۲۷