داشتم منطقی فکرامو میکردم طی این چندین سال که دو سه باری علاقه مند شدم بهتره بگم عاشقه عاشققق و از سر کمبود محبت همون اول بسم الله صدمو میذاشتم وسط،پشت و روم یکی بود،تلاش کردم در هر شرطی برسم طرف،از وقتم زدم از همچیم زدم،افسرده شدم. طرف در اوج بیخیالی زد نابودم کرد فرداشم با یکی دیگه....
تازه خیر سرشون ادمای پاک و خوبی بودن جوری که میگفتم من لایق اینا نیستم...
فک کن چقدر باید احمق باشم برا طرف چون سرکار بهش سخت میگذره کادو ببرم سورپرایز کنم،بعد خیلی وقتا به بهونه دیدنش برم یا بخوابم کارمو یجور جور کنم همکارش شم نهایت طرف بگه از سر ترحم باهات حرف زدم چون تنها بودی و اینا....
ولی دیگه هیچ عشق و علاقه ای نشون نمیدم،اینهمه انرژی بدی،پس بزننت
دیگه اون ادم سابق نمیشم،کاملا بی احساس با اونی که قراره همسرم شه زندگیمو ادامه میدم.
مثلا رفاقتام،قبلا از ترس از دست دادنشون همه کار کردم الان دورم پره رفیقه ولی برام مهم نیست چشونه و کی میرن