سلام دوستان نی نیسایت
این متن، درد دل یک عزیز بزرگوار بود که وقتی داشتند تعریف می کردند، نه اشک شون بند میومد، نه می تونستند درست نفس بکشند
یه زمانی که دختر خونه بودم، فقط میخواستم زودتر از خونه پدر و مادرم برم؛ برم خونه شوهر، یه زندگی مستقل بسازم، خودم باشم، زن خونه خودم باشم...
اما حالا، هر روز دلم میخواد از خونه شوهرم فرار کنم و برگردم به همون خونهی قدیمی...
ولی دیگه دیر شده.
دیگه پدر و مادری نیست که برم سمتشون.
دیگه نه پناهی دارم، نه قدرتی برای دویدن...
پام رو از این خونه لعنتی بذارم بیرون، از دست یه شغال خلاص میشم و میافتم وسط یه جنگل پر از گرگ و صدها شغال و کفتار صفت های دیگه ( اینجا از همه مردهای سالم عذرخواهی کردند)
گاهی واقعاً نمیدونم کجا برم...
گاهی حس میکنم اصلاً "کجا برم" ای وجود نداره...
این دلنوشته، از یکی از زنهایی بود که با یک رابطه سمی دستوپنجه نرم میکردند...
آیا برای شما آشناست؟
آیا تا حالا بین موندن توی یک درد و رفتن به سمت یک ترس، گیر کردید؟
خوشحال میشم صدا و تجربه ی دل شما رو هم بخونم...
با احترام
حمیدرضا یافتیان
مربی رهایی از روابط سمی و بنیانگذار هیپنوتیزم ارتباطی