حالم بده خیلی امشب سر سفره داشتیم با مامانم اینا غذا میخوردیم بد یهو بحث یکی از دختر خاله هام شد که از شوهرش جدا شده شوهرش چقدر اذیتش کرد من حالم خیلی بد شد خیلی باهاش همزاد پنداری میکردم عصبانی بودم داشتم خودم میخوردم سادم اذیتای که ب خودم شده بود افتادم خودمو میذاشتم جای دختر خالم خلاصه مامانم یهو اومد ی چیز ب دختر خالم گفت یه لحطه ترکسدم از عصبانیت گفتم مامان این چرت اندر پرتا چیه خلاصه من منظوری ب مامانم نداشتم واقعا نمیخپاستم ب مامانم چیزی بگم که یهو خواهرم که پنج سال ازم کوچیکتر جوری داد زد سرم جلوی شوهرم هرچی از دهنش دراومد بهم گفت یهو اره تو داری با مامان بد حرف میزنی تو فلانی تو بهمانی تو این جوری هرچی از دهنش در اومد بهم گفت جلوی شوهرم منو له کرد لهه