اولش که یکی از دایی هام اون یکی داییم رو با خودش آورده بود که اونو دعوت نکرده بودم و اونم نمیدونسته تا لحظه آخر که رسیدن دم در ما ، اون داییم هم ناراحت بود جایی که دعوت نبوده اومده
بعدش بچه جاری فضولم اومده بود تو مهمونی خانوادگی ما و اصلا نرفت خونشون بخاطر بچه های دیگه ، دلم میخواست بگیرم جرش بدم اه ننه عفریته اش هم نمیگه بچه بیا بتمرگ تو خونه چرا مزاحم بقیه ، حالا هر چی خوردیم هر کار کردیم میره میذاره کف دست مادرشوهرم ، خیلی حرص اونو خوردم امشب
بعد از اون ور ناپدریم به دایی هام تیکه مینداخت خیتشون میکرد
بعد خودمم کلا نمیدونم چرا عصبانی بودم و به همه میپریدم، همه بهم گفتن چقد عصبی ای تو ، به نظرم به مشاوره نیاز دارم خیلی بد اخلاق شدم حتی خانوادمم گفتن
آخرش هم شوهرم تب و لرز گرفت و مریض شده بود مجبور شد بره دکتر مهمونا هم یکی یکی همونجوری رفتن
از این ور هم باردارم دنبالچه ست یا مهره کمرمه چیه کلی درد گرفته نمیتونم از جام بلند شم
یه کوچولو که کار میکنم اینطوری میشم
بعد کل ظرفای شامو هم مامانم تنهایی شست خیلی خسته شد منم داشتم جمع و جور میکردم
ماشین ظرفشویی ندارم طرف میاد یه نصف بشقاب غذا میخوره تا آخر مجبور میشه همه ظرفا رو بشوره خیلی زشته
آخرش هم سر جا دادن ظرفا و اینا نمیدونم چجوری عصبانی بودم مامانم گفت میخوای یه دست کتک هم بزن ما رو راهی کن ، البته شوهر من و شوهر خودش اون موقع خونه نبودن
چیکار کنم بچه ها انگار دیوونه شدم به همه میپرم البته از قبل هم همین بودم ولی دعوت اینا نکرده بودم خانوادمو خیلی وقت بود
به نظرتون من آدم خیلی بدی ام ؟
در ضمن اون بچه جاریم خیلی اعصابمو بهم ریخت همش میاد مزاحممون میشه نمیره خونشون وقتی شوهرم نیست درو باز نمیکنم ولی اینجوری مهمون اومدنی یهویی میاد مجبور میشم باز کنم ، دلم میخواست دعواش کنم بره ولی گفتم مامانش میگه یه لقمه شام داده بهش اینجوری رفتار کرده
آخرش هم به زور فرستادمش رفت