شب رفته بودیم قبرستون(نزدیک خونمون بود) لباس سفید هم تنم بود
ی زنی هم اونجا بود
خاستم سربه سرش بزارم
سعی میکردم برم نزدیکش و صدای بم ترسناک تولید کنم
هر چه نزدیک تر میشدم با صدای بلند تری فاتحه میخوند
بعدشم جیق زد و فرار کرد قرآنش هم نبرد
من و دوستام تا ی ربع همونجا از خنده غش کرده بودیم