سالها پیش وقتی حدودا 13ساله بودم، نیمه های شب با احساس خفگی از خواب پریدم طوری که حس میکردم یک موجود با وزن بسیار بالا روی قفسه ی سینه ام نشسته و من هر چه تقلا میکردم هیچ فایده ای نداشت. بعد از چند دقیقه که از تلاش و دست و پا زدن ناامید شدم پذیرفتم که این موجود بر من چیره شده و بهتره تسلیمش بشم. همین که دست از تلاش کشیدم و عضلاتمو شل کردم به یکباره از روی قفسه ی سینه ام بلند شد و ازم دور شد. چهره ی ترسناکش رو نزدیک سقف کنار پنجره دیدم که شبیه صورت یک اسکلت بود و بسیار عصبانی! انگار که دشمنی و خصومت شدیدی با من داشت و از اینکه من خودمو از شرش رها کرده بودم ناراحت بود!!! با همون خشم نگاهم کرد و ثانیه ای بعد ناپدید شد...
بارها در زندگیم با شرایط مشابهی برخورد داشتم که یک مشکل یا ناراحتی منو بسیار ٱشفته و ناتوان کرده اما همین که به نقطه ی خاصی رسیدم که تلاش کردم آرامشم رو حفظ کنم و خودمو از اون بار روانی دور کنم خیلی سریع اون ناراحتی و مشکل یا حل شده یا تاثیرش کمرنگ شده تو زندگیم
چند مورد با زنان خیانت دیده برخورد داشتم که بدون هیچ خشم و عصبانیت و انتقامی همسر خیانتکارشونو کنار گذاشتن. و اون مرد دوباره برگشته و به عذرخواهی و التماس افتاده!
آمال و اهداف انسان گاهی مث ماهی میمونه
وقتی میگیریش مدام از دستت لیز میخوره!
راهش اینه که ماهی رو رها کنی و کنار برکه بشینی و پاهای خسته تو داخل آب بندازی تا همون ماهی نزدیک پاهات شنا کنه و تو تماشاش کنی 🌿