پدرمو میگم
یادم میاد به زورگویی هاش
به تنبیه هاش
هم برای من هم مادرم هم برادرم
یادم میاد به خساستش
یادم میاد به اینکه نزاشت بچگیم بخندم
نزاشت نوجوانیم غرور داشته باشم
نزاشت جوانی کنم
همه کار کردم که بچه ی خوبش باشم
هر چیزیمو انتخاب کرد
لباس
محل تحصیل
رشته مو
همه رو گذاشتم انتخاب کنه
ک من براش دوست داشتنی باشم
اما میگفت بچه مادرتی
بچه من نیستی
نزاشت مادرم خوشبخت باشه
حالا مامانم مرده
حالا مرد شده
حالا پدر شده برام
حالا میخواد بیاد خونه م
میخواد برم خونه ش
اما دیره
بارها پسش زدم اما اومده
هر بار ک میخواد بیاد غم میاد رو دلم
تصویر مامانم ک با مشت میزد توی سرش
میاد تو ذهنم
😭😭😭😭