دقیقا سرنوشت من هست وقتی این تاپیک رو دیدم یاد خودم افتادم ما هم سه تا خواهر برادر بودیم از روزی یادمه پدرم مادرم زیاد با هم بحث میکردن من ۱۷ سالم بود داداشم ۱۳ سال و اون برادرم ۸ سال پدرم آدم بدی نبود بیشتر بحث شود هم سر خانواده پدریم بود تازه موبایل همه گیر شده بود که دیدم مادرم داره با گوشی با یه غریبه حرف میزنه اینقدر زیاد شده بود که برادرم کوچیکمم متوجه حرکات مادرم شده بود ما خیلی ترسیده بودیم نمی‌دانستیم باید چکار کنیم تا یه روز که بابام رفت مسافرت مادرمم رفت بیرون و تا فرداش نیومد خونه من بزرگتر بودم به همه جا زنگ زدم اقوام مادرم فهمیدن وقتی مادرم اومد خونه اولین بار بدون پرده بهش گفتم که از کاراش خبر دارم و اگه دست بر ندارم به بابام میگم تا چند روز خوب بود
خب
خب
بقیه ش
ولی بعد از چند روز دوباره شروع کرد من و اون برادر ۱۳ سالم تصمیم گرفتیم تا اوضاع بدتر نشده به بابام بگیم بعد از اینکه به بابام گفتیم تو خونه هیاهو شد بابام اصرار به مشاوره داشت اما مادرم قبول نمی‌کرد و می‌گفت حالا که آبروم توسط بچه هام رفته فقط طلاق من در شرف ازدواج بودم خیلی بهش اصرار کردم با آبروی من بازی نکن اصلا با من حرف نمی‌زد کل مهریه اشو حتی بیشتر گرفت و طلاق گرفت پدرم گفت اگه بخوای بچه ها رو میدم بهت که زندگی کنی تنها نباشی گفت نیستم و با کسی که این مدت بودم قصد ازدواج دارم
پدرم ازدواج کرد زنش از روز اول انصافا با ما خوب بود البته به هر حال نامادری بود اما من چند ماه بعد عروسی کردم و رفتم سر خونه زندگی خودم اما مادرم همونجا هم رفته بود پیش اقوام شوهرم و گفته بود باعث طلاق من دخترم بوده
سالها گذشت مادرم با یه نفر که ۱۰ سال از خودش جوانتر بود همون سالها ازدواج کرد الان نه بابام نه مامانم از زندگی دومشون بچه ندارن من تو تمام این سالها از برادرم حمایت کردم طوری که زن برادرم دیروز می‌گفت برادرم بهش گفته آرشیدا فقط خواهرم نبوده همه کسمون بوده برامون خیلی زحمت کشیده
چقدر تلخ😔قطعا خیلی اذیت شدین
حالا مادرم با برادرم رابطه داره ولی من اصلا نتونستم ببخشمس بعد کلی رفت و اومد نخواستم ببینمش
خیلی خیلی سختی کشیدی . نمیگم باهاش رفت و امد داشته باش و جون جونی باش . ولی اخرش یه ذره حرمت رو نگه دار اونم واسه این که مادرته
با احترام به مادرتون.. منم بودم نمیتونستم ببخشم
اگه قرار بود تو دنیا هر کسی بره و هر وقت خودش صلاح دید برگرده که سنگ رو سنگ بند نمیشد.. بچه ها رو ما بوجود میاریم و در قبالشون مسئولیم
حالا مادرم رفته نمیدونم از کجا یه بچه سه ساله رو در ۶۰ سالکی گرفته بزرگ کنه اومد دیدن من گفت به من محل نزاشتی رفتم به جای تو یه دختر آوردم بزرگ کنم گفت به ما که مادری نکردی تو زایمانهام تو زندگیم تنها بودم حالا به بچه های مردم مادری کن وقتی بچه رو بغل کرد دلم آتیش گرفت که برادر ۸ سالمو انگار من براش مادری کردم
هعی بابا .وقتی فهمید زنش خیانت میکنه گفته بریم مشاوره شاید خوب بشی .لیاقت پدرتو نداشته .هرکی دیگه بوددمیکشت زنشو یا قطعا پرتش میکرد بیرون حتی مهریه هم بابات بهش داده .
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
13 ثانیه پیش
15 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
