بچه ها من بیست و هفت سالمه و خونه پدرم زندگی میکنم و مجردم
از بچگی تا به امروز یه چیز هایی از پدرم دیدم ک حس تنفر پیدا کردم
بابام خیلی مرد خوبیه مهربونه به شدت زحمتکشه همیشه حامی بوده ولی من دلم باهاش دیگه صاف نمیشه
اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم یا باهام حرف بزنه شر میز غذا هم یا نمیرم اگه هم برم سریع غذامو تموم میکنم حرفاشو نشونم
شبا کمیاد خونه خیلی سعی میکنم باهاش خوب باشم زودتر میرم درو باز میکنم یا ادا درمیارم ولی فقط چند دقیقه میتونم اوکی باشم باهاش
اگه خدایی نکرده یه روز اتفاقی براش میفته قطعا خودمو نمیبخشم
ولی خدایا نمیتونم این حس نفرتو از بین ببرم 😭