دلم گرفته
در فشار زندگی ماندن شـرابم کرده است
گرچه تلخم ، انـزوا انگار نابم کرده است
گرچه تنهـا هستم اما بر فـراز و سرفراز
این غرور دست و پاگیرم، عقابم کرده است
چون گلی هستم که روزی نیمه ی اردی بهشت
وقت رویش،آتش غم ها گلابم کرده است
من همان قصر شنی هستم که دریا عاقبت
با نوازش های بیجایش خرابم کرده است
آن کسی که با حضورش،دوستی رنگی گرفت
دشمنی ها با دل من در غیابم کرده است
می گریزم در حصار واژه ها از بی کسی
نیستم شاعر غمش شاعر مآبم کرده است
عشق میپرسد چرا، بی وقفه می گریم فقط
با چراها زیستن، حاضرجوابم کرده است
وقت غم هایم کجا بود این خدایی که فقط
وقت راندن از بهشت، آدم حسابم کرده است