ی خواب عجیبی دیدم ک اولا قبل نماز صبح بود دوما استمرار داشت ینی هرچقدر از خواب میپریدم بازم ادامه همون خوابو میدیدم
خواب دیدم ازدواج کردم با ی مرد حدودا ۲۹_۳۰ ساله و ی بچه ۱_۲ساله هم داشتیم این اقا اصلا بچمون رو دوست نداشت و این رو همه خانواده ینی مامانم یا حتی داییام هم میدونستن بعد ما تصمیم گرفتیم بریم ی جا طبیعت
وقتی ک رفتیم بچم دستشویی کرد من اومدم ک توی ماشین پوشکشو عوض کنم داداشم اومد گفت پود داری منم با اینکه کم داشتم گفتم اره مرسی ولی داداشم قبول نکرد گفت میرم میخرم منم یهو زدم زیر گریه ک کاش این محبت ت رو باباش بهش داشت این بچه خودشه مگه فقط من خواستم و از این جور حرفا بعدش داداشم گفت گریه نکن حالا من میرم میگیرم میام
وقتی برگشت شوهر من با داداشم دعوا کرد ک چرا رفتی گرفتی ب ت ربطی نداشت و از این جور حرفا
ولی هیچکس ب شوهر من نمیگفت این چ رفتاریه یا چرا بچتو دوست نداری
و جالب اینکه بچه من با اون سنش قشنگ حرف میزد