هفت هشت ساله ازدواج کردم.دوران مجردی بشدت مصیبت کشیدم
بابام معتاد بود مامانم کار میکرد خرجمونو میداد
درامد زیادی نداشت
بخدا سالی یکبار هم بزور ی دست لباس ترتمیز نمیتونستیم بخریم
چ من چ داداشم
مامانم چسبیده بود ب بابامهمه میگفتن بدبخت طلاق بگیر حداقل تو محل ابروتون نره با این وضعیت و قیافه ی فلانی ( بابام). ولی گوش نمیکرد
همش منو بهونه میکرد ک تو ازدواج کنی من جدا میشم بعدشم فلان
درصورتیکه شاید اگر زودتر از زندگی مون حذف میشد شاید زندگیم الان این نبود.شوهرم مرد بدی نیست اما کلی مایه ننگ هست تو خانواده م.خدا شاهده بابام تو عروسیم با ی قیافه ای اومد همه فامیلای شوهرم قیافه میگرفتن برام مسخره م میکردن
درسم خیلی خوب بود اما انقد عصاب خوردی داشتم نتونستم درسمم درست بخونم
چهار پنج سال پیش جدا شدن
بابام از خدا خواسته رفت دنبال رفیق بازی و بساط مواد خودش.مامانمم با داداشم زندگی میکرد و کار میکرد خودش...پرستار چند تا پیرزن بود از چند سال پیش تا الان...خونه زندگی ترتمیزی هم نداره بخدا روم نمیشه جلو خانواده شوهرم برم خونه مامانم
بقیشو پایین مینویسم براتون