بهترین دوستم که دختر داییمم هست خیلی باهم مچ بودیم جیک تو جیک عین خواهر
ازدواج کرد در عرض یکماه با خواستگار سنتیش
من تو اون یکماه ندیدمش اصلا
اونی که هر روز باید همو میدیدیم بهم زنگ میزد مدام .همش میگفت نمیرسم رفتم خونش و...
منم درک کردم گفتم اوکی درگیر مراسمشه طبیعیه
بعدشم کلا چندماه عقد کرد ما چند ماه همو ندیدیم گفت نمیرسم .
روز چشنشم خیلی ذوق داشتم رفتم ارایشگاه لباس خریدم کفش خریدم بعد حتی نگاهمم نکرد .خیلی بهم برخورد .مامانمم گفت اینهمه در تکاپو بودی حتی محلتم نداد
موقعیم که دعوتش کردیم پاگشا نشست رو مبل کنار شوهرش .اغراق نمیکنم ولی حتی یک دقیقه هم پیش من نیومد.
من که دیگه با دوستای دیگمم.سرکار و دانشگاه و ...بیرون رفتنامم سر جاشه
الان که شوهرش عوض شده و با خانواده شوهر دعواش میشه هی میگه بیا پیشم.دلم گرفته .بیا بریم بیرون.منم میگم با فلانی قرار دارم نمیرسم.دیگه باهاش قطع ارتباط کردم حالا هی پیام میده