اومدیم شهرستان خونه مادربزرگ پدریم ی سررفتم خونه دخترعموم داشت دردودل میکرد که اینجا نمیتونه تنهایی بره پارک ، کافه یا حتی با دوستاش چون اکثرا همو میشناسن و بعدها پشت سرش حرف در میارن میگفت یکبار با اژانس غروب تنها برگشتم خونه بعد از اینکه با دوستام کافه بودم همسایه ها گفتن این اقای راننده اژانس دوست پسرشه و باعث دعوا شدن . میگه مجبورم حتما چادر سر کنم با اینکه میتونه با مانتو هم پوشش کامل داشته باشه نمیتونه بره سرکار چون بازهم هزار حرف و حدیث پشت سرش هست و کلا از صبح تا شب حبس شده توی خونه واقعا درکش میکنم خیلییییی سخته من که فقط شاید ماهی دو سه روز میام اینجا کلافه میشم بیچاره اصلا افسردگی گرفته