یه عروسی خیلی بزرگ بود و وسط عروسی همه فرار میکردنو جیغ میکشیدن
و من رفتم سمت مادرم ولی چهرش عوض شد من تو چشماش دیدم یکی دیگه بود یه نفر داد زد اونم اینجوری شده ازش فاصله بگیر همه فرار کردیم تو خیابون و یه بچه رو دیدم گفتن اونم از خودشون نزدیکش نشو رفتم نزدیکش چشاش یه حاله سفید داشت دستشو گرفتم گفتم بذار بهت کمک کنم داشتیم باهم قدم میزدیم ک نگام کرد ترسیده بودم گفت فک نکن زنده میمونی تو هم از ما میشی 😟