یچه ها خونه ی یکی دعوت بودیم، هم خانواده ما دعوت بود هم خانواده پسره، واسه مافیا بازی کردن رفته بودیم
بعد چون من پر هستم و دلم درد میکنه، خسته هم شده بودم رفتم تو اتاق، یه ربع بعد پسره اومد پایین یکم راه رفت با گوشی صحبت کرد بعدش منو صدا زد اومد تو اتاق، گفتش ک نمیای بازی؟ گفتم نه دیگه خسته شدم، گفتش بیا منم بیام بازی کنم
گفتم شما برو دیگه من خسته هم هستم صبح زود رفتم سرکار، گفت لوس(😐) گفت نمیایی یعنی؟ گفتم نه، بعدش انگار ناراحت شد بهم گفت سری بعد تو خونه ما خستگی نداریما، هممون جمع میشیم بازی میکنیم
منم با خنده گفتم باشه
الان داداشم ازم پرسید اومد پایین چیکار کرد بهش گفتم اومد با گوشی حرف زد بعدشم بم گفت نمیای بازی؟
نمیدونم چرا ولی داداشم حرصی شد
الانم موندم شاید مثل حبیب شدم یا ن😂