سلام مطمینم داستان من داستان خیلی از شماست ! لطفا دو دقیقه وقت بذارید و بخونید...من چهار ساله ازدواج کردم قبل از ازدواج شاد و سرزنده بودم، موقعیت اجتماعی و شغل خوب داشتم ارتباط همیشگی با دوستان و هم دانشگاهیان و همکارام داشتم، برای خودم و علایقم که کارهای هنری و زبان انگلیسی و فیلم بود بسیار وقت میذاشتم وووو الان که فکر میکنم میبینم شوهرم کم کم بال های منو چید اول کار و موقعیت اجتماعیمو گرفت ( الان با خودش کار میکنم درواقع برای خودش کار میکنم و کلا هندل کردم سفارشا و ارتباط با مشتریاشو تو خونه انجام میدم) ، بعد روز عروسی چون صمیمی ترین دوستم و شوهرشو دعوت کردم به بدترین شکل ممکن باهاشون برخورد کرد و همین باعث شد کم کم دوستای صمیمیمو از دست بدم و از جمع دور باشم( البته تقصیر خودم بود قرار بود دوستامونو دعوت نکنیم من تو معذورات گیر کردم چون این دوستم روابط خانوادگی نزدیک با من داشت و پدر و مادرم گفته بودن بهش که حتما بیا و من نتونستم بگم نیا)،بعد کم کم علایقمو ازم گرفت مثلا فیلم که میذاشتم میرفت میخوابید یا بازی میکرد، اونقدر کار ریخت رو سرم که به زبان و هنر و علایقم نرسیدم و کارای خونه هم که بماند...
من همبشه حمایتش کردم که با دوستاش تفریح کنه ، به علایقش برسه اگه بگه یه کاریو یا یه چیزیو دوس دارم کمکش میکنم بهش برسه اما اون هرگز برای من این کارارو نکرده😔
الان احساس میکنم پرو بالم چیده شده و اون این کارارو آروم آروم انجام داد و منو فقط مال خودش کرد که نیارهای اونو و کارشو براورده کنم!!! خودمو یادم رفته ولی الان مصمم هستم که وضع رودرست کنم شاید شما هم تو شرایط من باشید من خیلی فک کردم اول باید یه هدف برای خودمون درست کنیم که هدف بزرگی هم باشه و براش تلاش کنیم اگه هدفمند نباشیم و برای هدف و امیال خودمون کار نکنبم مرد فقط ازمون سو استفاده میکنه بیاین کمک کنیم هم فکری کنیم ببینیم چکارا میتونیم بکنیم که زندگیمون هدفمند بشه و احساس اینکه پروبالمونو چیدن نداشته باشیم