سلام عزیزانم،یه راهنمایی میخواستم ازتون من تازه عروسم شش ماهیی میشه ک عروسی کردیم،اوایل مادرشوهر وخواهرشوهرم ک متاهل هم هست با یه بچه خیلی خیلی میومدن لنگر مینداختن خونمون شب و روز دیگه نمونده بود،منم تنهایی صبح تاشب تو آشپزخونه بودم بشور و بپز دیگه،بعد یه مدت ک دیدم با احترام نمیشه جلو رفت اعتراض کردم ب شوهرم،شوهر من بخاطر شغل کاریش یه هفته خونه هست و یه هفته سر کار،اون سرکاری هم ک میره شبا مادر شوهرم میاد پیش من میمونه، البته الان بعد اون اعتراض شبا میاد میمونه وگرنه تا دوماه پیش صبح و شب نداشتم من،خانواده منم تو یه شهر دیگن و من اینجا غریب هستم،بعد اون ماجرا ها که رفت امداشونو کم کردن،بعد اینکه مادرشوهرم یه هفته اینجا میمونه و باز وقتی شوهرمم از سرکار میاد و یه هفته خونس،یکی دوروزی بازمادرشوهرم میاد میمونه، با رفت امدی ک اینا دارن سر جم ما در ماه ده روز درست حسابی کنار هم نیستیم،پذیرایی ما کوچیکه مادر شوهرم دومتر اونورتر میخوابه ماهم اینور،راستش مادرشوهرم هربار یه بهونه ای میاره ک شبو بمونه پسرشم از خدا خواسته نگهش میداره،خب همونطور ک گفتم خونه ما کوچیکه ایشون تو اتاق هم نمیخوابیدن دومتر از ما اونورتر میخوابیدن منم از حرصم گفتم چ کاریه مادر جان اونجا میخوابین دیگه من جا میندازم تشکمونم به دونفرس به اندازه سه نفر جاهست بیاین باهم بخوابیم،از حرصم ب شوهرم گفتم مامانت وسط میخوابه ک اونم فهمید بخاطر چی میگم قبول نکرد خودش وسط خوابید، الان دیگه عادت شدع هر وقت میاد اینجا شبو میمونه شوهرم میگه بیا پیش ما بخواب ماهم سه تایی میگیریم میخوابیم😐من واقعا اذیتم و حرصم میگیره یه مرد چرا نباید شعورش بکشه ک نبایستی یکی دیگه رو بیاره تو رختخوابمون اخه،الانم انقد ورجه وورجه کرد دیدم هی از تشک میافتم ،منم تکون میخوردم میگف نکن مامان فکر بد میکنه😐آخرش پاشدم اومدم یه جای دیگه واس خودم جا انداختم ...اومدنی هم بهش گفتم بد اونیه ک یکی دیگه رو بیاری تو رختخوابمون من خواستم تنبیهت کنم نه اینکه برات عادت بشه،دیگه اومدم اینور و گذاشتم دوتاشون باهم بخوابن،از ناراحتی هم خودم خوابم نمیبره،گفتم بیام باشما مشورت کنم😔
"ارغوان میبینی؟ به تماشاگهِ ویرانیِ ما آمدهاند...""ملتی هستیم که هنوز خشنونت رو مردونگی، حماقت رو نجابت، شادی رو هرزگی، دزدی رو زندگی میدونیم؛ راه درازتری تا انسانیت داریم. و راه دراز تری تا آرامش و عشق." "مدرسه که میرفتیم، هربار که دفتر مشقمون رو جا می ذاشتیم معلممون میگفت: مواظب باش خودتو جا نذاری! ما می خندیدیم و فکر می کردیم نمیتونیم خودمونو جا بذاریم! بزرگ که شدیم بارها و بارها خودمونو جا گذاشتیم؛ توی یه کافه، توی یه خیابون، توی یه شعر..." " اگه سوال در زمینه کنکور تجربی داشتید بپرسید 📚🤍"
همسرم یه دوستی داشت دست از سرش بر نمی داشت خیلیییی مزاحم میشد یه شرایط خیلی سختی بود خواب شب و آرامش روز ازمون گرفته بود واقعا همه مون کلافه و سرگردون شده بودیم بعد توی یکی از تاپیک ها یه خانم این رو گفت من چندین بار انجام دادم نمیدونم برای اون بود یا نه ولی طرف رفت که رفت دست از سر شوهرم برداشت و زندگی مون به حالت عادی برگشت
میدونی خواهر این میفهمه ولی خودشو زده ب نفهمی،بابا قبلنا کلا با دخترش و نوه اش صبح تاذشب اینجا بودن،تازگیاهم فهمیدم ک از خواهراش شب موندنو پنهون میکنه،خب این میفهمه ک کارش اشتباهه ک پنهون میکنه غیر اینه؟
چشم،اما دقیقا چجوری بگم ب شوهرم ک اینکازش واقعا اشتباهه
چشمت بی بلا. بگو دست مادرت درد نکنه که زمانی که تو نیستی میاد پیشم تا تنها نباشم و نترسم .و هوامو داره اما زمانی که خودت هستی دیگه نیازی نیست شبا بیاد. من نمیگم نیاد روزا بیاد اما شب نمونه اینجا. چون همینجوریش روزای کمتری ما پیش هم هستیم میخوام همین روزا رو هم راحت باشیم پیش هم. چون بعد اینکه بچه دار بشیم به خاطر بچه یکم فاصله میفته بینمون دلم میخواد از این زمان دو نفره بودنمون و تازه عروس و داماد بودنمون نهایت استفاده رو ببریم.