فردا تولدمه و من تو بدترین شرایط زندگیم هستم درگیر دادگاهم و دارم طلاق میگیرم
پارسال تو همین ماه با نامزدم آشنا میشدم از چند روز قبل برای تولدم برنامه چیده بود زنگ زد از خانواده ام اجازه گرفت یه رستوران خیلی شیک رزرو کرده بود دو تا کیک گرفته بود یکی برای مامان و بابام یکی برای رستوران
یه دسته گل بزرگ و خوشگل گرفته بود با یه دستبند
بهش گفته بودم رنگ آبی دوست دارم همه چیو آبی گرفته بود
فکر میکردم روزای سختم تموم شده تا حالا تولد عاشقانه تجربه نکرده بودم خیلی برام خوب و خاطره انگیز بود
فکر میکردم تا آخر کنارمه بعد این همه سختی و غم و غصه مثل یه فرشته نجات میدیدمش خودشم میگفت اومدم زخمای تو رو خوب کنم ولی بدترین زخما رو بهم زد
کاش پارسال همون روز تولدم میمردم و این روزا رو نمیدیدم
به هیچ کس نباید اعتماد کرد واقعا درسته که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست
خدا هیچ وقت نخواست من روی آرامشو ببینم دیگه برام مهم نیست خسته شدم از امیدوار بودن و جنگیدن اینجا فهمیدم نمیشه با سرنوشت جنگید روحم اینقدر زخمی و له شده اس نفس کشیدن برام سخته حتی نمیتونم گریه کنم
این دنیا یه زندگی مشترک عاشقانه یه خونه پر از عشق یه بچه که مامان صدام کنه بهم بدهکاره 😔
این نوشته ام بمونه به یادگار از غمگین ترین تولد عمرم
اگه بمیرم با کلی امید و آروز خاک میشم کاش خوشبختی هم مثل مرگ قسمت همه بود