خدا نکنه عزیزم
میدونی چرا اضطزاب اجتماعی دارم؟
فقط با مادرم و بعد ازدواج با شوهرم تونستم برم جاهای شلوغ
توی عمر ام تنها بازار نرفتم
۵ ساله اینا بودم مادربزرگم بهم میگفت از تو بدم میاد چون شبیه خانواده باباتی میگفت یروز میبرمت میندازم چاه همه راحت بشن
مادر بزرگم بیماری روحی داشت بعد خیانت شوهرش دیوونه شده بود
من هم کوچیک بودم نمیتونستم به خانوادم بگم این زن چیا بهم میگه یعنی باور نمیکردن!
یکبار که مادربزرگم منو میبرد چاه بندازه واقعا مادرم میرسه و نجاتم میده
از اونروز همیشه کنار مادرم میشستم تا به خیال خودم توی امنیت باشم حتی مدرسه رفتنی مادرم یک ماه باهام نشست سر کلاس تا ترس ام بریزه
سالها گذشت من خوب نشدم بدتر هم شدم