زیاد مهمون داشتیم و الان به شدت سرم درد میکنه و کلی گریه کردم ولی انگار خدا خیلی در برابر مشکلم سکوت کرده 😔
امروز روز اخر مدرسه بود.سال اولم بود معلم بودم.پسرای کوچولوی ۱۰ ساله اشک میریختن از دوریم😢😢😢خودمم دپ شدم الان.عادت کرده بودم ب بچه ها و دلتنگشون میشم.الان چن تا شون ویس با گریه فرستادن
صبح بلند شدم بعد دوساعت صبحانه خوردم بعد یک ساعت خوابیدم، فیلم نگاه کردم، ناهار خوردم، رفتم دانشگاه برگشتم شام درست کردم
چقدر گاهی آدم بی پناه و خسته میشه 💔 من برای خودم اینی که میگمت خیلی اثر میکنه من داخل اتاقم پنجرس سرمو آخر شب میارم بیرون و تا دلت بخواد گریه میکنم و با خدا حرف میزنم یه زیارت عاشورا میخونم و با امام حسین درد و دل میکنم و با حس سبکی که بهم دست میده میرم میخوابم
اگر حوصله داشتی انجام بده برای سبکی روحت خیلی خوبه❤️
هیچی مریضم جون تو تنم نیست صبح رفتم حمام بعدش امتحان اومدم پس حالم خوب نبود خوابیدم تا عصر بعدش ناهار خوردمو و کلی گریه کردم الان خیلی گرفتم دلم میخواد بخوابم بازم دارم از سردرد حالت تهوع میمیرم
چه تاپیک جالبی..
منم اومدم خونه ننم دیگه هم نمیرم خونه شوهر
اینجا کسی رو اعصابم نیس ذهنم آرومتره..
صب بیدار شدم عادتم درد داشتم قرص خوردم حالم بهتره
ولی خدایی خونه شوهر همش عذاب بودم انگار ...انکار شوهر فرشته عذابم بود....اینجا واقعا آرامش دارم ...هرچند
یه مشکلاتی هست ولی کسی رو اعصابم نیس...
