خیلی بانمک و شیرین بود تا اومدم گفت من تورو میشناسم
دیدمت هرروز صبح میای که بری دانشگاه، الان میخوای بری دانشگاه؟
منم از لحنش ذوق زده شدم گفتم اررره چقدر خوب که منو شناختی..پس دیگه دوست من شدی
گفت ماهم با همون اتوبوسی که تو میری ماهم میایم بهمون بگو کدومه
گفتم چشم
با مامانش و ابجیش بودن
دختر بچهه یه میکاپ بچگونه ی شلخته وار کرده بود
بعد یهو مامانش دراومد بهم گفت شوهر میخواد که اینا رو مالیده رو صورتش
هرچی دختربچهه میگفت نخیررر مگه هرکی خوشکل کنه شوهر میخواد
مامانش میگفت اره بعد رو بمن کرد گفت یه شوهر پیدا کن واست
منم تو تایید حرف دختره گفتم ادم مگه خودش دل نداره.. خب دوستم واس خودش خوشکل کرده دیگه
حقیقت بااین نوع افکار دلم گرفت برا دختر بچهه
شاید 7.8 سالش بود..با خودم میگفتم این لابد 12 13 سالش شد میخوان شوهرش بدن
چرا خب🥲🥺