من با مادرشوهرم که (خالمم) هست تا حالا خیلی حرف و حدیث داشتیم کلی حرف بار من کرده منم گفتم با شوهرم میرم و میام و احترام میزارم ولی کارای دیگه انجام نمیدم براش… کلی براش کار کردم عین خدمتکارا براش کار کردم یه مدت مریض شدم نرفتم یه دعوایی شد گفت چی میشه بیاد کمکم کنه منم برگشتم گفتم خب عروس دیگه ای هم داری اون بیاد کمک کنه اونم برگشت به من گفت تو توخونه من نشستی نه اون…. به خدا من طبقه بالای مادرشوهرم میشینم برای جاریمم یه خونه مستقل خریدن دادن از خونه باباش نیاورده که… منم از اون موقع دیگه نرفتم کمک کنم… مامانم امروز زنگ زده برو یه بهش تعارف کن ببین کار نداره منم گفتم چرا برم تعارف کنم من نمیرم اون یکی عروسش بره کار کنه براش( کلا مادرشوهرم اون یکی عروسشو خوب میدونه منو دشمن خودش میدونه) اون یکی عروسش هم یه بار هم جارو نکشیده حتی یه چایی هم تو خونه اش نریخته… مامانم برگشته میگه شوهرت میگه اونوقت میری کارای مامانت رو میکنی کارای مادر منم انجام بده منم میگم مگه شوهر من این همه به پدر خودش کمک میکنه به پدر من کمک میکنه مگه… هیچی دیگه اعصابامو ریخته بهم کلا مامتنم انتظار داره حمال همه باشم من بدنم نمیکشه برم خونه همرو تمیز کنم به همه کمک کنم… میخواستم برگزدم بگم دیگه خودت کارای خونتو انجام بده من دیگه نمیام ولی گفتم مادرمه گناهه بگم 😭