سلام خانوما
من چندماهی میشه که با نامزدم ازدواج کردم ، کسی از ازدواجمون باخبر نیست و همین باعث شده نسبت به همه چیز زندگی من مشکوک باشه ، در صورتیکه اونی که مشکوکه من نیستم و خودشه...
حالا از همون اول که من رفتم سر کار شروع کرد به گیر دادن که این یارو چشم چرونه و .... (قبلا همه اینا رو راجع به استاد راهنمام گفته بود) کلا به همه چی شک داره فکر میکنه همه میخوان یه بلایی سرش بیارن و اگه باهاش خوبن براش نقشه دارن
من اخیرا یه سقط جنین داشتم که همین باعث دور شدن خیلی زیادمون از هم شده .
حالا این مدت تماما بدون هیچ حرفی خودش منو میبرد سرکار و خودش منو بر میگردوند . وقتی هم نمیتونست بیاد و اینا می گفت لایو لوکیشن بفرست تا وقتی که میرسی خونه خیالم راحت شه .
حالا دیروز کارفرمام رو دید. اون بنده خدا کلی احترام و این داستانا بعد امروز صبح به این نتیجه رسیده که من لازم نیست از این به بعد برم سرکار و بهتره از این به بعد بمونم خونه و نقاشی بکشم و یا برم باشگاه ! درست مثل بچه ها منو فرض کرده ...
وقتی هم که بحثمون شد برگشت گفت بچه ما به خاطر سرکار رفتن تو مرد و اگه تو نمیرفتی سر کار الان منتظر بچمون بودیم( اوایل بارداری معتقد بود به دنیا اوردن بچه تو شرایط فعلیمون حماقت محضه) بعد حالا انداخته گردن من ...
در نهایت دارم روانی میشم که من سالها درس خوندم و جون کندم که حالا بشینم خونه ، نه که خونه بودن بد باشه ... ولی من اگه میخواستم تو خونه بمونم همون ۱۷ ۱۸ سالگی ازدواج می کردم می موندم خونه... احساس می کنم عمرم هدر رفته و کاری هم از دستم بر نمیاد ...