ی دفعه شوهرم با بچه م اومد دیدم شوهرم باکتک داره بچه رو میاره فقط میکوبیدش به درودیوار
بچه دوچرخه میخواست
نمیدونم پسرم چندوقته چرااینجوری شده اصلا انگار نمیشناسم ش دیوونه شده باباش فقط میزنتش
البته بگم نوزادی ازدستم افتاد زمین خونریزی مغزی شد ولی عمل نکردن گفتن جذب میشه اون موقع فنی توئین فقط دوهفته بهش دادم ب تجویز دکتر ک تشنج نکنه
نمیدونم از اونه
خودمم نمیبخشم من زن ضعیفی بودم بااینکه تو نامزدی فهمیدم این مرد عصبیه خسیسه بددهنه ازترس آبرو وبادوتاکلمه حرف مادرشوهر ادامه دادم بعدعر وسی باز فهمیدم مشکل داره زود جوش میاره دست بزن داره اهل خریدومسافرت وگردش هیچی نیست فقط ی آدم با سیاسته که جلوی جمع خودشو میزنه مظلومی همه میگن چ آرومه بعد عروسی میخواستم جداشم اما مامانش خیلی زرنگه جلو جلو رفت توفامیل هزارتا انگ بمن چسبوند ک این فلانه بهمانه باز فامیلای خودم گفتن از لج مادر ش ک داره آبروریزی میکنه برگرد امروز داشتم سکته میکردم ب آینده وگذشته وبچه هایی ک خودم تباهشون کردم من شجاع نبودم مثل زنهای قدیمی ب امید تغییر نشستم سوختم وساختم
این وسط بچه ها سوختن