سرصبح از خواب بیدار شدمدیدم که سفره رو کاملا جمعکردن خواستم ی چیزی بخورم دیدم نون نداریم خواستم تخم مرغ بخورم دیدم تمومش کردن خواستم چایی بخورم دیدم نیست بهشونم گفتم که چرا چیزی برامن نذاشتین گفتنخودت برو اماده کن منم میخواستم امادهکنم ولی چیزی نداشتیم بهشونم گفتم که چرا چیزی برامن نذاشتین شر شد