خیلی سردرگمم... بیست سالم بود با همسر سابقم ازدواج کردم آنقدر عذابم داد و بی توجهی کرد و منو ندید که تمام عشقی که بهش داشتم از بین رفت
بارها گریه کردم بارها مشاور رفتم هر کاری که به مغزم میرسید کردم که یکم منو ببینه و منو بخواد
من با عشق ازدواج کرده بودم ولی اون نه ...
دی ماه از هم جدا شده بودیم
قرص افسردگی میخوردم بخدا روانی شده بودم
آنقدر حجم غمی که بهم وارد کرده بود زیاد بود که همش فکر میکردم یه چاقو توی قلبمه از صبح تا شب حس میکردم سنگینی روی قلبم رو ....