دوستش پشت سرم یه حرفایی زده بود به گوش شوهرم رسید،اومد چاقو برداره بره سروقتش هرچقدر قسم دادم گریه کردم نکن انگار صدامو نمیشنید.
دیگه دیدم راهی نیست به پاش افتادم گفتم توروخدا نکن،من جز تو هیچکسو ندارم تو شوهرمی،بابامی،مامانمی،نکن هرچی گفته گفته.
دلش سوخت چاقو از دستش افتاد خم شد بلندم کرد.
الان حس میکنم خیلی کوچیک شدم جلوش.