2777
2789
عنوان

خاطره های بد دوران حاملگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 4905 بازدید | 78 پست

به پسرم میگفتم مامان تو طاقت بیار مامان جون برامون دعا می کنه، با شکم پر همه کاری می کردم خداییش خواهر وبرادرام هم خیلی خدمت کردن من همیشه پیشش بودم،

یه روز یه دفعه ای چشم مامانم قرمز شد ورم کرد انقدر زیاد بود به اندازه نارنگی بزرگ شده بود دیگه چشمم بسته شده بود وااای همش فکر می کردیم نکنه یه وقت کور بشه.  برای نماز صبح بیدار که شدم شوهرمو صدا کردم گفتم پاشو منو ببر حرم  اون روز هم خیلی بارون میومد منم ۷ماهم بود باهم رفتیم اونجا یه دل سیر گریه کردم فقط شفای مادرمو میخواستم دکترا نمی تونستن تشخیص  بدن چیه، اما باورتون میشه به خاطر این بود که آلودگی وارد چشمم شده بود با چند بار شستشو خوب شد.

خودم بعضی وقتا یادم می رفت حامله هستم اصلا حوصله سیسمونی خریدن نداشتم خواهرم از کانالهای ترکیه ای لباس براش سفارش می داد دوست داشتم با مامانم  خرید می رفتم.

نزدیکای عید بود خبر برامون ٱوردن پسر خاله م سرطان کبد داره به طوری که کلا از کار افتاده  دکترا اصلا قبولش نکردن وااااای دوست نداشتم باور کنم  مگه میشد تحمل کرد😭😭.  روز مادر شب عید نوروز بود رفتم برای مامانم کادو خریدم اومدم خونه دیدم خواهرم از بس گریه کرده چشماش باز نمیشه مامان از اتاق بیرون نمیاد گفتم مامان بیا کادوتو باز کن گفت نمی خوام دعا کنید من بمیرم گفتم مامان من زودتر از تو میمیرم شاید من سر زاییدن تموم کنم، به زور ٱوردمش تا کادوهاشو عوض کنه واقعا از لبخند مامانم لذت می بردم مامانم چقدر لاغر شده بود مامان که از اتاق که بیرون رفت خواهرم گفت پسرخاله خیلی حالش بده انگار داره تموم می کنه انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد می خواستم جیغ بزنم خدایاااااا  دیگه بسه خسته شدم.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

هیچ کجا عید دیدنی نرفتیم  شیمی درمانی مامان هم شروع شده بود بدنش ضعیف و ضعیف تر میشد و من سنگین تر ،

۹ فروردین بود مهمون  داشتیم تلفن مون زنگ خورد داداشم بود گفت حاج محمد تموم کرد«پسر خاله» بابام از گریه  نمی تونست از اتاق بیرون بیاد چون تصمیم گرفته بودیم که مامان نفهمه ٱخه خیلی بهش علاقه داشت، همه مراسم هاشو یواشکی رفتیم همش به مامانم می گفتیم حالش خوبه  بهتر شده اصرار داشت منو ببرید ببینمش😭

چه عجب خب خب نمی کنید

بگوووووو بقیشو

این دو قلو های خوشگل و ناز و تپل تو دل من چیکار میکنن؟؟؟😒شوخی کردم. ..😊خوش اومدین عزیزای مامان😗😍😍😍😗خدایاااااااا شکرت....عاشقتم....شکرت😍😍😍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز