خودم بعضی وقتا یادم می رفت حامله هستم اصلا حوصله سیسمونی خریدن نداشتم خواهرم از کانالهای ترکیه ای لباس براش سفارش می داد دوست داشتم با مامانم خرید می رفتم.
نزدیکای عید بود خبر برامون ٱوردن پسر خاله م سرطان کبد داره به طوری که کلا از کار افتاده دکترا اصلا قبولش نکردن وااااای دوست نداشتم باور کنم مگه میشد تحمل کرد😭😭. روز مادر شب عید نوروز بود رفتم برای مامانم کادو خریدم اومدم خونه دیدم خواهرم از بس گریه کرده چشماش باز نمیشه مامان از اتاق بیرون نمیاد گفتم مامان بیا کادوتو باز کن گفت نمی خوام دعا کنید من بمیرم گفتم مامان من زودتر از تو میمیرم شاید من سر زاییدن تموم کنم، به زور ٱوردمش تا کادوهاشو عوض کنه واقعا از لبخند مامانم لذت می بردم مامانم چقدر لاغر شده بود مامان که از اتاق که بیرون رفت خواهرم گفت پسرخاله خیلی حالش بده انگار داره تموم می کنه انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد می خواستم جیغ بزنم خدایاااااا دیگه بسه خسته شدم.