یه روز یه دختر ۱۶ ۱۷ ساله عاشق یه پسر ۲۳ ۲۴ ساله که فامیل دورشون بوده و همو میشناختن میشه دختر بعد چند ماهی میره میگه پسره وقتی میفهمه دختره کیه بعد دیدار اول میره و دیگه جواب نمیدی نه میگه میخوامت نه میگه برو هیچی نمیگه
یکسال بعد پسره ازدواج میکنه
دختره میگفت دیدمشون دو روز بعد عقدشون خیلی بهم میومدن وسط گریه هاش وقتی دلداریش میدادیم و میگفتیم کارما و آهت دامنشونو میگیره میگفت اگه اینجوری بشه میمیرم
چند سالی گذشتا هروقت از دختره میپرسیدن کسی توی زندگیت هست میگفت یکی هست اما خودش خبر نداره میگفت داستان زندگی من این بود که خواستمش تلاشم کردم اما نخواست
(با رضایت خودش نوشتم داستانو)