بخدا من حتی حرفم نمیزدم اصن همچی گنگ بود برام
سفره مینداخت برا بابام و خودش بشقاب میاورد برا من نمیاورد من میرفتم بیارم میگف حق نداری بری تو اشپزخونه
سرسفرع غذا میکشید دیسو میزاشت اون ور خودش من نتونم بکشم
وقتی بابام خونه نبود میگف حق نداری از اتاقت بیای بیرون بعد ک بابام میومد میگف معلوم نیس تو اتاقش چیکار میکنه نمیاد بیرون