لطفا تا آخرش بخون
دیروز چون همه ی کتابامون تموم شوه بود خانوممون گعت بیایید برید ورزش منم چون هم آفتاب بود هم پام درد میکرد نرفتم.من بودم سحر و دوتا دیگه.اون دوتا رفتن معلم بازی منم سرمو گذاشتم رومیز که سحر شروع کرد حرف زدن (درمورد پسر داییش و...)خلاصه ما بودیم تا ماندانا و یاسمین و آیلار و آیسان و مبینا و دنیا امدن تو کلاس و تو بحث ما الکی دخالت کردن.زنگ تفریح خورد و نن رفتم بیرون و اونا نیومدن و نشستن و حرف زدن.منو زهره هم چون سرگروهیم رفتیم به معاون بگیم اینا تو کلاسن و دارن حرف.... میزنن .خانم معاون رفت بالا سرشون و اونام برا اینکه خود شیرین به نظر بیان اسم منو سحر و ستایش و عارفه و بهار داذن که اون سه تا بدبخت اصن زنگ ورزش تو کلاس نبودن.خلاصه چون باما لج داشتن اسم مارو دادن و خانم معاون مارو برد دفتر گف پدرتونو در میارمو اخراج میکنمو اسمتونو میدم اداره منم عادی وایساده بودمهیچی نگفتم(چون برا کاری که نکردم نمیترسم)بعد گفت اره تو بایدم بی خیال باشی توکه از همه زبون داراز تری درحالی که من هیچی نگفتم.بعد امروز حالم بد بوده نرفتم مدرسه رفته سرکلاس دنبال من بعدم بچه گفتن که من غایبم اونم گفته اره اون یه دروغگوعه و ترسیده نیومده .سحرم مامانش رفته مدرسه گفته که چون سحر هیچ دوستی نداشه لاف زده که بقیه باش دوست بشن و همه رو انداختن گردن من.خانوممون عم گفته شنبه اگه دفتر هم اونو(من)نخوان من خودم میفرستمش دفتر چون نیومده مدرسه و امتحان داشتیم.وا خب حالم بد بوده چقد این معاون معما بعضیاشون عقده ای ان و به خودشون مینازن حالا انگار کی هستن.حالا خانم معاون میگه میخوان منو اخراج کنن.خوبه خودشون دارن میگن سحر لاف زده دوست پیدا کنه پس یعنی من هیچ کاره بودم . تروخدا یکم دلداری بدیدخیلی گریه کردم که آبرومو جلو بچه ها برده.چرا هیچ کس به حرف من گوش نمیده