باردار بودم
مهمون داشتیم رفتم بازار خرید با شوهرم یه دفعه یکی اومد منو برد یه جای خوبی شوهرم موند همونجا تو بازارساکم پر از شیرینی و آجیل کرد پولم داد گفت اینم برای شیرینی
فکر نکن امام زمان حواسش بهتون نیست بعد یه باغم نشونم داد گفت از این به بعد تفریح هم خواستید برید بیایید اینجا
بعد خوشحال شدم گفتم الان زنگ بزنم شوهرم بیاد دنبالم
گفت نمیخواد خودم میرسونمت...منو رسوند و بیدار شدم
😭😍