2777
2789
عنوان

مگه یه دختر 18 ساله چقدر توان داره😭

774 بازدید | 48 پست

سلام عزیزان وقتتون بخیر 

بنده یه دختر 18 سالم که پدر (مثلا پدر) و مادرم طلاق گرفتن اونم وقتی ۹ سالم بود خب قبل از اون پدرم هر شب با مادرم بحث میکرد مامانمو کتک میزد ک یادمه یه بار مامانم پشت در از حال رفت و منِ ۶.۷ ساله با داییم تماس گرفتم و مامانم بستری شد بیمارستان خلاصه این محبتاش به داداشِ منم میرسید دور از جونتون مثل سگ میزدش یه پسر بچه 17 ساله رو خلاصه مامانم جیکش در نمیومد چرا؟ 

چون میگف آبرو مهمتره حتی خانوادشم نمیدونستن این مرد حیف اسم مرد این نر داره چیکار میکنه با دخترشون و نوه هاشون خلاصه فقط جنگ و دعوا یادمه از اون زمان 

اون نر معتاد و هوسباز بود زن میورد خونه در نبود مادرم وقتی مامانم میرفت سرکار و خونه خالی بود فقط خودش مهم بود از بچگی دعا میکردم کاش نبودش یه بار تو عالم بچگی ارایش کرده بودم گوشمو پیچوند و گفت دیگه از این غلطا نمیکنیا یا یه بار سر سفره بشقاب غذا رو پرت کرد تو صورتم🙂

خلاصه آرزوی مرگ نمیکردم براش ولی نمیخواستم باشه 

خانوادش از اون پست تر تا اینکه نمیدونم چیشد طلاق گرفتن و من ۸ سالم بود یه روز که داشتم ارایش میکردم و دختر داییمو درست میکردم ک بریم بازی کنیم زنگ در خونه ی مادر بزرگم خورد

وقتی طلاق گرفتن ما رفتیم اونجا زندگی کنیم چون جاییو نداشتیم

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

وقتی درو باز کردم با یه پلیس مواجه شدم از بچگی حس ششمم قوی بود داشتم اطرافو میپاییدم تا بلکه اون نر رو پیدا کنم که پشت درخت دیدمش با یه سرباز کفشاشو ک نگاه کرده فهمیدم قضیه رو پلیس گفتش به بزرگترت بگو بیاد مامانم اومد و قرار شت منو ببرن 

من گریه میکردم همسایه ها اومدع بودن بیرون مامان و خانواده مامانم زار میزدن تو کوچه منم جیغ و داد ک نمیخام برم دویدم تو خونه و رفتم تو اتاق ک داداشمم دنبالم اومد درو محکم گرفتم ولی زور اون بیشتر بود درو باز کرد گفتش برو آجی من میام پیشت قول میدم خلاصه رفتم دیدم راهی نیستش وقتی نشستم تو ماشین پلیس مثل ابر بهار گریه میکردم پلیسه بهم گفتش ک به بابات بگو بیارتت مامانتو ببینی منم با زار میگفتم نمیارتم نمیارتمم

خلاصه رسیدیم دم خونه ی مامانش و من پیاده شدم اونم نمیدونم کدوم قبرستونی رفت وقتی رفتم تو پسر عمم بود دو سال ازم کوچیکتر بود وقتی رسیدم بهش التماس میکردم برو گوشیو بیار زنگ مامانم بزنم اما مامان اون نر بی همه چیز میگف حق نداری زنگ بزنی و تلفن خونه رو جمع کرد

یه روز خونه ی اینا بودم ی روز خونه ی عمم ک پسر عمم خیلی اذیتم میکرد خیلیی اشکمو در میورد عمم میگف برو شامپو بخر از این مغازه اینکارو بکن اونکارو بکن میگفتن برو غذا مرغا بده باید اخر شبا میرفتم ته حیاط دستشویی چون مامانش وسواس داشتو اجازه نداشتم از دستشویی داخل خونه استفاده کنم

اون آقا هم بیشتر وقتا نبود معجزه رخ داد که گفتن پنج شنبه جمعه میتونم برم پیش مامانم میرفتم خونه مامان بزرگم مامانمو ببینم زار میزد گریه میکرد که خاله هام دعواش میکردن بعد جمعه بعدازظهر مامانم دستمو میگرف منو میبرد دم خونه اونا یه روز به اون آقا گفتم ک باید کتاب کار کلاغ سفید ریاضی بگیرم معلممون گفته قشنگ کتابه رو یادمه🙂

خرید برام توی طول ۳. ۴ هفته ک اونجا بودم هیچی برام نمیخریدن حتی روز اول مدرسه هیچکس همراهم نیومد ولی همه با مامان یا باباشون بودن 

وقتی بعد از خرید برگشتیم مادرش گفتش میخایش چیکار کنی اینقدر خرج داره؟  

بده ننش

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز