من خیلی اذیت شدم توو نامزدی . شوهرمو الکی پُر میکرد خواهرش و این آشغال می افتاد به جونه من میزد فحش میداد و همه میگفتن من مقصرم تا ازدواج کردیم چند باری تکرار کرد اما بقولِ خودِ کثافتش پشیمون بود و دیگه همه رو شناخته بود و تمومه زندگیش منم . اینم بگمما قرار بود تهران پیش خانوادم زندگی کنیم اما این کثافت من. آورد شهرستان نزدیک خواهرش البته شهر بزرگیه و ما مرکز شهریم اما خب از خانوادم دورم خیلی حسِ پژمردگی دارم و دلشکسته. ایشون اول عید با من بحثش شد و من گفتم آقا حریمِ شخصی آدم داشه باشه باز زنگ زد خواهرو دامادشو ریخت توو خونم و باز دعوامون گف بهشون منم گریه ک خانوادم دگ بیان دنبالم زده بود گوشیم رو قبلش شکسته بود و یه گوشی برام گرفته بود ک اونم دسش بود زنگ زد ب پدرم بی احترامی کرد و از اون روز خانوادم دیگه با ایشون صحبت نمیکنن و بمنم گفتن بیا ول کن اون آدم نمیشم و... اما باز عید بود سر آبرو نشسم سر جام. کل طلاهامم ازم گرفته فروخته