وقتی اومد خواستگاری همه گفتن شرایطش خوبه قبول کن ، ولی فهمیدم ازیناییه که فقط باید بچسبه به خانوادش و چیزی به اسم استقلال براش معنی نداره من بخاطر شغل همسرم شش ماه سال باید تو شهر زندگی کنمشش ماه اول روستا هم خونه ی شهرش تو ساختمون پدر شوهرم هست خونه ی دومشم میخواد تو روستا با همه خواهر و برادراش تو یه باغ بسازه هر چیم میگم قبول نمیکنه جدا بسازه تواناییشم داره ولی میگه تو زمین پدریم میخوام بسازم خواهراش دخالت میکنن تو تصمیم هامون و گوش شوهرم به دهن اوناس مخصوصا یکی از خواهراش که رسما بهم جلوی شوهرم توهین کرد و شوهرم مثل ماست فقط منو نکاه میکرد و من گریم گرفته بود و بهش گفتم بریم خونه خودمون هر چی گفتم هیچ کاری نکرد و من شب ساعت ۹ تو روستا از خونه شون زدم بیرون برم خونه فامیلی چیزی که شانس من اون شب خونه نبودن شوهرم اومد دنبالم منو برد خونه هیچی به خواهرش نگفت هیییییچیی و من واقعا حالم هم از شوهر بی عرضم بهم خورد هم خواهر بیشعور و عفریتش شرایط طلاق هم دارم ولی خانوادم مخالفن و میگن باهاش صحبت کن ولی میدونم صحبت فایده ای نداره خسته شدم واقعا نا امیدم
شوهرم به حرف من گوش نمیده و کار خودشو میکنه و نمیخواد از ما تحت خانوادش بیرون بیاد هر چی خودم و خانوادم باهاش صحبت کنیم مرغش یه پا داره و میگه زنم باید با شرایط من خودش و وفق بده
من یه شهر از خانوادم دورم و تو شهر غریب رفتم بخاطر اون بی چشم و رو ولی اون حاضر نیست از خانوادش جدا بشینیم بخاطر ارامش زندگیمون .
شما بگین من توقع بی جا دارم اول زندگی؟