امروز خواستیم بریم لباس بخریم رفتیم بعدش شوهرم کلا رواعصابم بود.رفتیم خرید چندبار با تشر باهام حرف زد من یهو گفتم خرید نمیکنم بریم،گفت خجالت نمیکشی این کارا چیه سنی ازت گذشته تو دیوونه ای ،صورتت چروک افتاده،مادرت همسن توبود نوه داشت ،منم پیاده اش کردم ورفتم خونه دختر خاله ام،بعدش باهاش رفتم خرید کردم وده نیم شب اومدم خریدم خیلی طول کشید،اومدم توو اتاق دیدم خوابه چراغ روشن کردم شروع کردم لباسامو عوض کردن و امتحان کردن،پاشد یهو گفت نمیبینی خوابم گمشو بیرون عوضی،
رو دیر اومدن من حساسم از این دختر خالمم بی دلیل خوشش نمیاد.
این حرفش بهم خیلی برخورده.نمیدونم چطوری ادبش کنم.میخوام یکاری کنم باره آخرش باشه ولی سرم انقدر درد میکنه مغزم کار نمیکنه