ما از اون ساختمون درومویم و الان یه کم بالاتر خونه داریم مستقل.
پدرشوهرم ارث زیادی ب اسم شوهرم کرده چون پسر اخرش بود با من خیلی خوش رفتاره مادرشوهرمم همینطور و مشکلی نداریم.
وضعمون خوبه خداروشکر و ی زندگی نرمالی داریم.
شوهرم سر قضیه طلا همیشه ناراحت بود ولی هیچوقت ب روی خودش نیاورد خواهرش برداشته البت بگم بقیه نفهمیدن ی جور چون میدونستن کار دخترشونه سعی کردن هی بمن بگن عیب نداره معلوم نی کر برداشته و ول کن.
منم برای ارامش اعصاب خودم رها کردم ولی حس نفرتی که به این دختر پیدا کردم از بین نمیره
مامانم میگ فراموش کن تو جشن عروسیش عادی باش (بعد محرم عروسیشه) و فک کن هیچوقت این اتفاق نیوفتاده ولی من نمیتونم سعی میکنم عادی باشم (کلا از اول باهاش خیلی کم کم حرف میزدم بس ک دائم اذیت میکرد)
چیکار کنم بنظرتون
این میره یه شهر دیگ و حتی مطمئنم با رفتن این رابطه بهتری بین ما و پدر و مادرشوهرم شکل میگیره این ادم حتی مانع این اتفاق هم بود.