۲
سلام به همه! امروز میخوام یه داستان کوتاه براتون تعریف کنم. یه داستانی دربارهی علم، کنجکاوی، و یه معلم دلسوز.
تصور کنید یه آزمایشگاه قدیمی و خاک گرفته رو. پر از وسایل عجیب و غریب و فرمولهای نصفه نیمه. انگار علم اونجا منتظر یه جرقهای بود.
همه چیز ساکن و بیروح بود. دانشآموزها هم انگار رمقی نداشتن. سوالی نمیپرسیدن، تلاشی نمیکردن. علم بلاتکلیف مونده بود.
یه روز یه معلم جدید وارد مدرسه شد. یه معلم با چشمهای پر از شور و اشتیاق. یه معلم که معتقد بود هر دانشآموزی یه دانشمند بالقوه است.
اون با یه لبخند وارد آزمایشگاه شد. با یه سوال ساده: "بچهها، چی میدونید دربارهی نور؟"
همون سوال کافی بود. کم کم، دانشآموزها شروع کردن به حرف زدن. ایدههاشون رو به اشتراک گذاشتن. سوال پرسیدن.
معلم هم با حوصله به سوالهاشون جواب میداد. تشویقشون میکرد که بیشتر فکر کنن. بیشتر تحقیق کنن.
آزمایشگاه دوباره زنده شد. پر از شور و هیجان. دانشآموزها با هم کار میکردن. آزمایش انجام میدادن. اشتباه میکردن و دوباره تلاش میکردن.
علم دیگه بلاتکلیف نبود. علم داشت شکوفا میشد. و همه اینها به خاطر یه معلم دلسوز بود.