2777
2789
عنوان

داستان شش کلمه‌ای😍

78 بازدید | 7 پست

سلام میشه نظر بدید کدوم داستان شش کلمه ای قشنگتره؟

موضوع روز معلمه


یک: قلبش مدرسه جا ماند معلم شد

دو : علم بلاتکلیف بود معلم سر رسید

سه: کوشش من پویش تو رویش ما

چهار: آمد ساخت رفت او معلم بود

پنج: معلمی کرد تا بتواند مادری کند


عدد گزینه مورد نظرتون رو هم می‌تونید وارد کنید

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

یک

🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌اش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه می‌رود... مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.‏ نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". ‏نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را میگیرند و همین طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند. ‏مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر می‌سازد. 🌸✏️سودابه فرضی‌پور

۲

سلام به همه! امروز می‌خوام یه داستان کوتاه براتون تعریف کنم. یه داستانی درباره‌ی علم، کنجکاوی، و یه معلم دلسوز.

تصور کنید یه آزمایشگاه قدیمی و خاک گرفته رو. پر از وسایل عجیب و غریب و فرمول‌های نصفه نیمه. انگار علم اونجا منتظر یه جرقه‌ای بود.


همه چیز ساکن و بی‌روح بود. دانش‌آموزها هم انگار رمقی نداشتن. سوالی نمی‌پرسیدن، تلاشی نمی‌کردن. علم بلاتکلیف مونده بود.

یه روز یه معلم جدید وارد مدرسه شد. یه معلم با چشم‌های پر از شور و اشتیاق. یه معلم که معتقد بود هر دانش‌آموزی یه دانشمند بالقوه است.


اون با یه لبخند وارد آزمایشگاه شد. با یه سوال ساده: "بچه‌ها، چی می‌دونید درباره‌ی نور؟"

همون سوال کافی بود. کم کم، دانش‌آموزها شروع کردن به حرف زدن. ایده‌هاشون رو به اشتراک گذاشتن. سوال پرسیدن.


معلم هم با حوصله به سوال‌هاشون جواب می‌داد. تشویقشون می‌کرد که بیشتر فکر کنن. بیشتر تحقیق کنن.

آزمایشگاه دوباره زنده شد. پر از شور و هیجان. دانش‌آموزها با هم کار می‌کردن. آزمایش انجام می‌دادن. اشتباه می‌کردن و دوباره تلاش می‌کردن.


علم دیگه بلاتکلیف نبود. علم داشت شکوفا می‌شد. و همه این‌ها به خاطر یه معلم دلسوز بود.

goftino.com/c/dkN3y8      ناشناسم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز