کبابتابهایها رو میچینم توی ماهیتابه
مسافرانِ بیضایی رو میذارم روی پخش
میز رو دستمال میکشم
دیوارهای آشپزخونه رو
تستر رو
مایکروفر رو
ساعت پنج بعدازظهره
از صبح زود که بیدار شدم لب به غذا و آب نزدم
گوجه فرنگیهای حلقه شده رو میچینم توی ماهیتابه
آسته آسته و سر صبر
تو سرم میپیچه که «امروز که کنار من نبودی، فردا اگه کشته شدم، پشت سر من گریه نکن، کسی گریه تو رو باور نمیکنه. اگه واقعیت داشت اینهمه اهمیت دادن به من، کنار من بودی..»
دو تا سینک ظرف دارم
دستکشها رو دستم میکنم
تو دلم انگار دارن رخت میشورن
ظرفها رو میشورم و میذارم تو آب چکون
دوباره میز رو دستمال میکشم
دستکش بعدی رو دستم میکنم که توالت بشورم
صدای مسافران میپیچه اون تو
برمیگردم تو سالن
خانم بزرگ میگه «هیس اسم مرگ رو نیار»
خبر مرگ مهتاب رو آوردن اما.
پنجره آشپزخونه رو باز میکنم بتونم نفس بکشم
ریههام سنگینن
قفسه سینهم سنگینه
تموم دیشبو تا صبح تو خواب گریه کردم
تموم دیشبو تا صبح تنها بودم
چقدر نوری که افتاده وسط خونه به این روز نمیاد
چقدر کبابتابهای به این روز نمیاد
چقدر دلم میخواد هنوز هیچی نخورم
پردههای سفید عروسی رو
تبدیل به سیاه میکنند
پیرمرد به ماهرخ و خانم بزرگ خیره میشه و میگه
«عجب طاقتی دارند»
عجب طاقتی دارند ..
با صدای بلند میزنم زیر گریه
با صدای خیلی بلند
دردی رو از اعماق وجودم با فریادم میدم بیرون
-بلاخره-
پ.ن: نویسنده ناشناس
