روز ها از پی روز ها در حال گذر عمر رو به پایان است اما هنوز آرام و قرار ندارم هر روز در پی آرزوی جدیدی می روم اما قلبم آرام نمیگیرد غم ها و ناراحتی ها به من هجوم میآورند آرامش فقط برای لحظات کوتاه می آید اما بیشتر اوقات دل مشغولم چه شد آن روز های کودکی که شاد و بی آلایش میخندیدم و بازی میکردم انگار دنبا یک رویا بود انگار کسی مرا نوازش میکرد و شخصی به من محبت می کرد چرا به این دنیایی فانی دل بستم و محبوب حقیقی خود را فراموش کردم چرا دنیای فانی نمیگذارد اورا ببینم مرا رها کنید من میخواهم پرواز کنم با دلی آرام و شاد در آسمان با او بخندم دلم میخواهد آن جمله را درک کنم که میگفت(اگر انسان ها میدانستند که چه شوقی برای دیدنشان دارم در راه آمدن به سوی من جان میدادند )آری انالله و انا الیه راجعون ما را تو به وجود اوردی و به سوی تو باز خواهیم گشت کل دنیا را برای ما هدیه دادی تا با تو عشق بازی کنیم افسوس که چشمان ما نابیناست و دل هایمان تاریک ای معشوقه حقیقی کاش به خودمان بیاییم کاش لحظه ای در سکوت به تو فکر کنیم تویی که حتی نفسمان به تو وصل است و گر اراده کنی هیچ میشویم اتماس میکنم مرا رها نکن و نور عشقت را از دلم برندار من خامم من قلب خامی دارم که کودک است آن را درخشان و نورانی کن تا از شوق بمیرم و به سوی تو بازگردم ...