یه خانومی توی کوچه ما خیاطی داره و همسایه مون هست ما رو میشناسه شوهرم هر روز عصر چند ساعتی بچه رو میبره بیرون کنار درخت ها و گل ها ساکت میمونه بچه م هشت ماهشه منم یا استراحت میکنم یا به کارهای خونه میرسم امروز شوهرم رو با بچه دیده بود به بهانه اینکه با بچه م بازی کنه اومده با شوهرم سلام و احوال پرسی کرده و با بچه بازی کرده بعد بهش گفته من موندم چرا خانومت بچه رو نگه نمیداره هروقت شما رو دیدم بچه بغلت بوده بیرون بودی شوهرمم هنگ کرده گفته وقت نداره به کارهاش برسه بچه هم توی بیرون روحیه ش شاد میشه واسه همین میارمش اونم گفته پس ما چطور همزمان شاغل هستیم چند تا بچه هم نگه میداریم بزرگ میکنیم کارامونم میکنیم
من موندم به ایشون چه ربطی داره که شوهر من بچه رو نگه میداره مرد ها همینطوریش منت سر ما میذارن واسه این کارها چه برسه یکی هم پیدا بشه این حرفا رو بزنه یعنی من چون مادر شدم باید آرزوی روز حمام رفتن به دلم بمونه نصف شب یواشکی برم حموم؟ چون مادرم باید خواب و چرت عصر به دلم بمونه؟ چون مادرم باید کارهام روی هم تلنبار بشه حرص بخورم ؟
الان دو هفته ست که هوا خوب شده شوهرم بچه رو بیشتر بیرون میبره ، خرید که میخواد بره با کالسکه بچه رو هم میبره میگه من که میخوام پیاده روی کنم بذار بچه رو هم ببرم بیرون ذوق میکنه تو هم به کارات برس