من رویاهای زیادی داشتم الان که بهش فکر میکنم بالا و پایین زندگیم و با فکر کردن به رویاهام گذروندم غم و ناراحتیم و با فکر کردن به اونا طی کردم فکر میکردم حالا که خانوادم اینجور روحمو با بی محبتی و حرفاشون زخمی میکنن یه روزی یه جایی خدا یکی و میفرسته تو زندگیم که هر لحظه و هرثانیه حالم باهاش خوشه که از ته دلم به اسمونش زل میزنم و میگم خدایا شکرت یکی که دوستم داشته باشه یکی که کنارش به معنای واقعی زندگی کنم فکر نمیکردم چیز زیادی باشه البته اون زمان فکر نمیکردم کلی نذر میکردم که یه روز یه جایی این ادمو ببینم ولی میدونی تهش چیشد؟
خدا با تمام قوا بهم یاداوری کرد تو بنده بی ارزش منی تو باید از اول تا اخرش روحت زخم باشه باید قلبت از غم و درد حس کنی له میشه و قفسه سینت از بغض نفستو دردناک کنه اما من بازم نا امید نشدم به خودم دلداری دادم سعی کردم حالمو خوب کنم اما بازم با یاداوری عذاباش و شنیدن حرف از ادمای نزدیکم بهم یاداور شد که من بی ارزشم من همونیم که حتی مادرمم عاشقم نیست همونیم که مادرم با اینکه فقط ۲۱ سالم از ترس اینکه ازدواج نکنم ف.ال میگرفت ببینه کی شوهر میکنم نکنه بختمو بستن همون پدری که وقتی گفتم نه بهم گفت اون پیر دخترای فلان جا هم منتظر شاهزاده سوار بر اسب بودن و اینجوری شد که فهمیدم من حتی تو خونه خودمونم اضافیم چه برسه توی دنیا
قلبم داره میترکه و کسیو ندارم باهاش حرف بزنم وقتی فکر میکنم به ادمایی که خودشون و خلاص کردن حسادت میکنم بهشون چه جرعتی داشتن ایکاش منم میتونستم ایکاش اینقدر بی عرضه نبودم