دقیقا ۱۸سالم بود ک داشتم واسه کنکور درس میخوندم ک یک روز یک پسر بهم پیام داد نمیدونم بعد اون پیام همه چی عوض شد خیلی حس شیرینی بود پسر مودب و مهربون و معلم بود دبیر زیست شناسی تا این ک نفهمیدیم و ۶ماه باهاش چت کردم و هر روز از روز قبل بهتر میشد کمکم میکرد. تا اینکه گفت میخام باخانوادم صحبت کنم تا بیان خواستگاری گذشت و با خانوداش در میون گذاشت و اونا مخالفت شدید کردن گفتن باید فقط یک دختر کارمند بگیری و مغزش رو شست و شو دادن و هر روز باهام سرد تر میشد تا اینکه ۶ماه هم با سردی و دعوا نگهش داشتم خیلی اخلاقش عوض شده بود هر روز یک عیب میگرفت و یک چیزی در موردم میگف تا اینکه یک شب بلاکم کرد بعد دو سه روز شنیدم ک با یک دختره ک فامیل دوستم بود عقد کرده بود دنیا رو سرم خراب شده بود و اوار چن روز غذا نمیخوردم بد ترین ضربه ممکن رو خورده بودم پدر و مادر ش خیلی خوشحال بود ن ک نذاشتن ما بهم برسیم تا اینکه ۴ماه بعدش دقیقا پسر دایی این اقا بهم پیام ک من میخام بیام خواستگاری حالم خوب نبود فکر کردم الکی میگه چون از رابطه من و و پسر عمش خبر داشت ولی اومد خواستگاری من دیدم خیلی پسر اروم و مظلوم و خانواده داریه قبول کردم والان ۴سال با این پسرم ب معنای واقعی خوشبخت ترین شدم و اون اقا چن ساله ازدواج کرده و در حسرت بچه هنوز مونده